باور نکن!
خلاصۀ جلسۀ اول، 10 ذیالقعده 1439
میلاد ماه هشتم است و بحث را با مبارکبادِ این عید آغاز میکنیم. تبریک، برکت و زیادی است و تهنیت، گوارایی و شیرینی. ایام میگذرند؛ اما امیدواریم برکتشان را جانمان بگیرد و شیرینیاش در وجودمان بنشیند تا برایمان بماند. شرطش این است که به راهی که با معرفت برایمان باز میکنند، یقین داشته باشیم تا از عنایاتشان بهرهمند شویم.
همۀ ما باورهای خوب و زیادی داریم؛ اما همۀ این باورها در ما به ظهور و عینیت نرسیدهاند. یعنی درون و بیرونمان با هم هماهنگ نیست و صدق نداریم؛ چون یقین نداریم، جدی نمیگیریم، غافلیم و ماده را بر معنا مقدم میداریم.
این هم لازم نیست چیزی بگوییم یا کاری کنیم تا آشکار شود. اگر طوری هستیم که میترسیم آبرویمان نزد خدا و اولیائش برود، بدانیم آبرویمان رفته است، چه چیزی بگوییم یا کاری بکنیم، چه نه. زیرا آنها به تمام لایههای وجود ما إشراف دارند و همه چیز در درون و بیرونمان برایشان مثل روز روشن است. اما ما اغلب نه به درون و نه حتی بیرون خود، بلکه به بیرون کار داریم، یعنی به دیگران و دنیا؛ و چشممان به این است که چه میگویند و چه فکری میکنند!
اگر هم در وجودمان حرکت کردهایم و پیش رفتهایم، همین است. فکر نکنیم لازم است حرفی بزنیم تا از درونمان باخبر شوند. باور اگر به یقین باشد، با سکوت هم خود را نشان میدهد. اما ما عادت داریم زیاد حرف بزنیم و باورهای خود را زیاد اظهار کنیم؛ چه در تنفّر از زشتیها و چه در آرزو و طلب زیباییها و دوست داشتن زیبارویان.
اگر واقعاً باور داریم، بدی را کنار بگذاریم و خوبی را عمل کنیم تا به قرب و رؤیت خدا برسیم که عین خوبی است. اگر هم باور نداریم، چرا اینقدر میگوییم؟ ما حتی برای حفظ باور در ظاهر فعلمان هم نمیکوشیم و اگر در جوّ متفاوتی قرار گیریم، ظاهرمان هم عوض میشود. اما واقعاً وقتی باورهایمان ظهور ندارد، اینقدر باورشان نکنیم! لااقل به خود شک کنیم، شاید دریچهای به رویمان باز شود.
بیشتر ما گمان کردهایم که فهمیدن و باور داشتن و گفتن، یعنی عمل کردن؛ و به همین راضی شدهایم. تازه باز هم مشتاقیم که بشنویم و بفهمیم و به باورهایمان اضافه کنیم. درحالیکه باور بدون عمل فقط راه عذر را برایمان میبندد. اما اگر به هر باور اندکی که داریم، عمل کنیم، حتی بدون اینکه ذهنمان را پر از مفاهیم نماییم، به تدریج طعم سایر باورها را نیز در وجودمان میچشیم.
ما به عشق، باور داریم، طالب و آرزومندش هستیم و میچشیم که شیرین است. اما عاشقی برایمان سخت است؛ چون پیش و بیش از آنکه معشوق را ببینیم، خود را میبینیم. برای همین اگر چیزی به ما بدهد یا چیزی از ما بخواهد، راحت میگوییم چیز دیگری بده یا بخواه.
مثل شاگردی که وقتی معلم از او سؤال میپرسد، میگوید: چیز دیگری بپرسید! او معلمش را دوست دارد؛ اما همین حرف یعنی: به آنچه شما گفته بودید، توجه نکردم و اگرچه ظاهراً در کلاستان بودم و شنیدم، درونم با شما نبود؛ وگرنه حرفهایتان را فراموش نمیکردم که پاسخ سؤالتان را ندانم و بخواهم چیز دیگری بپرسید.
همۀ مراتب ولایت اعمّ از ولایت مادر، همسر، معلم، مرجع تقلید، ولیّفقیه، عالم ربّانی و... امتحانات ما برای رسیدن به ولایت خدا هستند. اگر نتوانیم در برابر این مراتب تسلیم باشیم، با اینکه دوستشان داریم، نمیتوانیم به خدا برسیم. آنوقت بی خدا، به خیال خود با خدا میرویم! که اگر بی او نبودیم، معارفی را که به جانمان میریخت، از یاد نمیبردیم؛ چون وجود ما زمان و مکان ندارد که با گذر زمان، آنچه را گرفته، فراموش کند.
شاید بگوییم ما اصل معارف را از یاد نمیبریم؛ اما در میدان عمل همیشه نمیتوانیم وظیفهمان را تشخیص دهیم. آری؛ همینگونه است. انگار دلمان میخواهد امام بیاید و بگوید چه کنیم؛ تا با خیال راحت، باورمان را ظهور دهیم. اما این هم عذر موجّهی نیست. زیرا امام اگر همیشه با ما نباشد و دستمان به او نرسد، که سودی ندارد و نمیشود او را امام دانست؛ اگر هم همیشه هست و ما نمیبینیم و نمییابیم، لااقل از خود بپرسیم چرا، تا بتوانیم مانع را برطرف کنیم!
ما آنقدر بیرونی شدهایم و چشم به بیرون دوختهایم، که خدا و امام را هم در بیرون شناختهایم و میخواهیم. اما این خدا و امامی که ما برای خود ساختهایم، بیرون از ماست و تنها با احساسات و خیالمان با اوییم؛ که اگر در جانمان بود، حتماً او را مییافتیم و در میدان عمل، بی دلیل و راهنما، سرگردان نمیماندیم که چه کنیم.
اگر معارفی را که از مکتب اهلبیت(علیهمالسلام) به ما میرسد، عمیق و یقینی دریافت کنیم، آنقدر کلی و جامع هستند که با آنها میتوانیم تکلیف خود را در جزئیات عملی تشخیص دهیم. فرق باور و یقین، همین است. وقتی به چیزی فقط باور داریم، هر کاری بکنیم، در بیرون کردهایم و وجودمان نچشیده است؛ برای همین اگر در جزئیات جدیدی قرار گیریم، نمیدانیم چه کنیم. اما یقین آنجاست که وجودمان چشیده و کل آن حقیقت را درک کرده است؛ برای همین اگر هم میدان تازهای پیش آید، راهمان را گم نمیکنیم و میتوانیم وظیفهمان را بشناسیم.
تفاوت دیگرش این است که باور چون وجودی نیست، بهرهای برای عالم بقای ما ندارد و هرقدر هم زیبا باشد، همین جا آثار مقطعی دارد و بس. اما یقین چون وجودی است، میماند و ابدیت ما را میسازد.
جسم ما را آن غذایی رشد میدهد که خودمان بخوریم. وگرنه دیگران هرچه بخورند، هرچند تماشا کنیم و آبدهانمان راه بیفتد و خواص غذا را هم بدانیم، تأثیری در جسممان ندارد. وجود باقیمان نیز امروز و در این دنیا باید تغذیه شود و اگر به جای اینکه خودمان بخوریم، فقط دنبال دیگران برویم و از تغذیههای آنان تقلید کنیم، در ابدیت چیزی نداریم. در دنیا هم به هرچیزی برسیم، استفاده و لذتش برایمان باقی نمیماند.
پس بیایید هرگاه دیدیم باوری ریشه در دنیای بیرون دارد و درونمان با آن همراه نیست، باورش نکنیم. بگذاریم جانمان حقیقتش را بچشد و بخورد تا با آن عجین شود و خواصش را بگیرد. وگرنه باور خشک و خالی که از بیرون بیاید و فقط در ذهن بنشیند، چه سودی دارد؟
وقتی باورهای ما ذهنی است، اگر هم فعلی براساس آنها انجام دهیم، دنبال نتیجهایم؛ آنقدر که خودِ فعل و باور درونیمانی را از یاد میبریم. حتی در پی چشیدن لذت فعل و دیدن تأثیر آن در وجود خود نیستیم. فقط میخواهیم ببینیم وقتی این کار را کردیم، چه عایدمان میشود؛ غافل از اینکه عایدیِ ما، خود آن فعل و آثارش در وجودمان است.
ما اصلاً مسئول نتیجه نیستیم. فعل، خودش دنبال نتیجه میرود؛ "إِنْ كَانَ شَرّاً فَشَرّاً وَ إِنْ كَانَ خَيْراً فَخَيْراً". پس اینقدر چشممان به بیرون نباشد که: کاش فلانی ببیند چه کردهایم و از ما خوشش بیاید و تشویقمان کند؛ کاش فلانی متوجه اشتباهمان نشود و آبرویمان نرود؛ کاش...! زیرا صرفنظر از اینکه دیگران چطور فکر کنند و چه بگویند و چه واکنشی نشان دهند، همین فکرها و درگیریها ما را بیچاره میکند.
بیایید به جای اینکه دنبال تأیید و لذت بردن دیگران باشیم، به وجود خودمان بیندیشیم تا با چشیدن خوبیها، اسماء خدا را بچشیم و با درک بدیها، قبح و زشتی شیطان را دریابیم؛ که نیکی به خودی خود صرفنظر از دیگران خوب است و بدی به خودی خود، بد.
نظرات کاربران